پسر انگشتی :)

ساخت وبلاگ
30 مهر 97 (دوشنبه)

نمیدونم چندمین جلسه ی پسر دروازه بان ِ ؟ همون پسری که یه اشنای غریبه اس و در باره اش نوشتم " یکی شبیه به این خوبه". همونطور که نشسته روی تخت  گوشی اش رو میگیره سمتم یه ویدیو تو اینستاگرام از یه فیلم سیاه سفید کلاسیک و قدیمی ِ . یه خانم میاد از خیابون رد بشه توخیابون اب جمع شده نمیشه , مرد ِ کتش رو در میاره میندازه رو زمین که خانم رد شه همون لحظه یه ماشین میاد از روی کت ردمیشه برنامه ها رو بهم میزنه !! 

میخنده , میخندم . 

بین حرف زدن ها اخراش ساکت میشیم . سرم پایینه و فکرم مشغول , یه لحظه سرشو میاره بالا سنگینی نگاهشو حس می کنم , زل زده به من . پلک میزنه دوباره سنگینی نگاهش رو حس می کنم . اخرش طاقت نمیاره میگه داشتی بلند بلند فکر می کردی ؟؟؟ از تیز بودنش چشمام گرد میشه میگم اره . یه لحظه پیش خودم میکم نکنه واقعا لبام تکون خورده ؟؟؟یا از حالت چشمام فهمیده فکرم مشغوله؟ جا میخورم , من کلا ادم تو داری هستم و کلا کمتر کسی متوجه تغییر حالم میشه , این که یه غریبه متوجه تغییر حالم بشه برام عجیب و جالبه .  

به هر حال میام فکرشو از چیزی که متوجه اش شده دور کنم میگم اره داشتم به مریضی فکر می کردم که دو سه ماه پیش اومده بود این جا مشکل اعصاب و روان داشت این جا رو گذاشت روسرش و ارامش مریض هامون رو گرفت  , دارم فکر می  کنم فردا که ساعت دو بیاد این جا چی پیش میاد ؟! :/ 

 چیزی نمیگه . 

تو دلم میگم این خل بودن من و حرف زدنم روبا خودم ندیده بود که دید :))))

 

همیشه اون شکلی که به نظر می رسه ٬ نیست...
ما را در سایت همیشه اون شکلی که به نظر می رسه ٬ نیست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6malakitia بازدید : 89 تاريخ : پنجشنبه 10 آبان 1397 ساعت: 22:08