گذشت تا یه روز با یکی از مسئولین دانشکده کار داشتم . مسئول مربوطه یه آقا بودن که موقع صحبت با من ٬ از اول تا آخر سرشون پایین بود . اخر صحبت هام این اقا اسم و فامیل من رو پرسیدن تا یادداشت کنن . تا اسم و فامیلم رو گفتم انگار برق ایشون رو گرفته باشه و سرشون رو آوردن بالا و خیره خیره من رو نگاه کردن . یکم جا خوردم ٬ اخه اقایی که تو ده دقیقه صحبت با من همش سرش پایین بود چرا یه دفعه نگاهش اینجوری شد ؟؟ بعد با همون تعجب قبلی گفتن شما با آقای فلانی (همون استادی که فامیلیشون با من یکی بود ) نسبتی دارید ؟؟ گفتم نع ! گفتن هیچ نسبتی ؟؟ گفتم : نه٬ هیچ نسبتی !
بازم گذشت تاریخ رسید به ۱۲ اردیبهشت ٬ روز معلم . تو جمعی که مربوط به جشن اساتید بود یه اقایی وارد شدن و بعدا متوجه شدم همون استادی هستن که هم فامیلی من هستن .
استاد هم فامیلی با دو سه متر فاصله ٬ رو به روی من ایستاده بود ٬ استاد جوانی که قد و قواره اش و رنگ چشم هاش و رنگ پوستش عجیب شبیه من بود . نه ریش داشت نه ۵۰-۶۰ سالش بود ! یعنی هر جورحساب می کردم قیافشون سازگار با تصور من از یه استاد ِ «فقه» نبود !
همونجورکه هم فامیلی رو به روم بود با نیش باز نگاهش می کردم و رو کرده بودم به بغل دستیم و با ذوق گفته بودم : نگاه کن تازه چشماش از منم روشن تره :))
همیشه اون شکلی که به نظر می رسه ٬ نیست...برچسب : نویسنده : 6malakitia بازدید : 82