دلتنگی

ساخت وبلاگ
یه دوره ای بود تو زندگیم بود که به تمام معنا نابود میشدم از شدت خستگی جسمی و فشار کارهام , برای یک دقیقه خواب دلم پر می کشید و آرزوم بود  ....یه خستگی معمولی منظورم نیست یه مدل خیلی عجیب و غریب مد نظرمه  . من که سخت خوابم میبره , اون دوران وقتی شب ها (شب که چه عرض کنم نصفه شب) سرم رو میذاشتم رو بالشت , درجا بیهوش میشدم و صبح با کلی خمیازه بیدار میشدم تا شب مشغول کارهام بودم و دوره این چرخه تکرار میشد اما با وجود خستگی شدید فیزیکی , خیلی خوشحال و راضی بودم . 

اون روزها ته ذهنم فکر می کردم "وای چه روزای سختی رو میگذرونم , خوبه بگذره تند تند و تموم شه راحت!" و به جرات میگم تنها زمانی بود تو زندگیم که بیش از توان و حوصلم از خودم کار کشیدم و همش هم با عشق و علاقه ی زیاد  بود . 

الان که فکر می کنم می بینم چقدر دلم برای اون روزها تنگ شده , اون دوران بهترین دوران زندگیم بود , اخرین زمانی که واقعا چیزی به نظرم ارزشمند اومد جوری که با تمام وجود براش وقت بذارم و بجنگم با جون و دل . الان بیشتر از 40_50 ماه از اون دوران میگذره و دیگه هیچی نتونست من رو اونجوری سر ذوق بیاره که مثل اون دوران بی وقفه تلاش کنم و خوشحال باشم ولذت ببرم .

دلم برای اون مدل خستگی عجیب و غریب که با تک تک سلول های بدن حس میشد  و اون مدل لذت بردن از زندگی و اون مدل بی هوش شدن از شدت خستگی  وو اوت مدل ذوق و شوق ,تنگ شده ..... 

همیشه اون شکلی که به نظر می رسه ٬ نیست...
ما را در سایت همیشه اون شکلی که به نظر می رسه ٬ نیست دنبال می کنید

برچسب : دلتنگی, نویسنده : 6malakitia بازدید : 71 تاريخ : پنجشنبه 30 شهريور 1396 ساعت: 12:04